موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند

ساخت وبلاگ

موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند

دوشنبه هفدهم آبان ۱۳۹۵

 

 

 

موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند!

 

 

 

«ممد موشه» نه گذاشت و نه برداشت و زرتی گفت: «اینم شد مرگ؟» امان نداد بگوییم: بابا دست بردار از اون زخم لامصب! «عباس شورتی» تا آمد مثل همیشه بگوید «پس من چی؟»؛ ممد موشه دستش را از رو زخم کاریش کشید: خیس خیس، عینهو قرمزِ متالیکی که تُو گلوگاه یک موش فاضلاب خیسانده باشی. رو کرد به عباس شورتی و گفت: «تو همه‌اش پی سهم خودت بودی؛ پی شورتِ خودت بودی که مبادا یکی یکهو بکشش پایین و پسوندت ور بیوفته.» عباس عادت داشت سیگاری‌هاش رو به کِش شورتش بند کند و تُو خماری، خیلی دنبالش نگردد. تا دستش رو می‌کرد تُو شورتش تخمش را بخاراند، یک نخ سیگاری هم می‌کشید بیرون که یعنی بیلاخ!

ممد که حالا هی یکریز می‌خواند: این که اسمش زندگی نیست/ جون به لب‌ها می‌رسونه!» یکهو یادش رفت به وقت‌هایی که می‌رفتیم امامزاده طاهر، سرِ خاکِ «عمو صامت». درِ گوشم با خس‌خس گفت: یادته اون دختره رو! همون که هی می‌گفت من مصوتِ عمو صامت بودم!» گفتم آره، یادمه. در آمد که: «یادته هی ما عرق می‌خوردیم و می‌گفتیم؛ آخه مصوت رو از کجات درآوردی دختر جون؟!» - حنجره! مصوت مدام می‌گفت: «حنجره!» موبه‌مو یادم بود چیزهایی که ممد می‌گفت. وقتی مصوت، هی از حنجره‌ داد سخن می‌داد، ممد گیج‌تر می‌شد و بعد که حسابی کله‌اش داغ و اعصابش گه‌مرغی شده بود، گفت: «پیش خودت خیال کردی مصوتی خانم جان؛ تو مشوشی بابا! حالیت نیست.» بعد همان‌طور که با زخمش ور می‌رفت، گفت: «یادته! یادته دختره ما رو برد سر قبر عمو صامت و شروع کرد به مصوت‌بازی!... ما هم که هاج‌وواج مونده بودیم مصوت‌بازی دیگه چه کوفتیه!... دختره‌ی مشوش! یادته! نشست سر قبر عمو با ماتیکش عکس یه گلو کشید رو سنگ عمو. یه گلویِ درست و حسابی. از اون گلوهایی که جون می‌دن برای این‌که جون صاحبش رو به لبهاش برسونه...» پسِ گردنِ مصوت جای چندتا تیغ بود. با فاصله. کم‌رنگ. پررنگ. شیرینْ سی‌وپنج‌سالی داشت. این‌را بعدن عباس شورتی که فوق تخصص تشخیص سنِ زن‌ها را داشت، گفته بود. موهاش را هم از ته زده بود و اندک قطره‌های عرق که انگاری واپسین اشک‌های موهای از دست‌رفته‌اش باشد، می‌سرید لای کتفاش. تا دولا شد، عباس شورتیِ ناکس چشم انداخت به پروپاچه‌اش. «...تو زدی پس کله‌اش که عنتر؛ شورت رو سفت بچسب.» بعد مصوت، دمرو ولو شد رو سنگ عمو و گلوش رو گذاشت رو گلوی نقاشی. مماسِ هم. البته نه آن‌قدرها مماس. چون بر اساس قوانین طبیعی و این‌دست چیزها که مصوت بعدها برایمان، یکی‌یکی از سیر تا پیازشان را گفته بود، گلوی مسطح تحت هیچ شرایطی با گلوی حنجره‌دار مماس نمی‌شود.

 

موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند

 

اواسط اسفند بود. سرما کم‌کم نشست کرده بود و آن سوزِ پاییز و اوایل زمستان را نداشت. ما با فاصله کنار دو گلو ایستاده بودیم. مصوت کماکان دراز کشیده بود روی سنگ قبر و سرش به مصوت‌بازیش گرم بود. هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت و پنداری امامزاده هم کلافه شده بود از میزبانی این‌همه گنگی، این‌همه صامت و مصوت، این‌همه گلوی صافِ زنانه، مردانه، بچگانه... ممد موشه معتقد بود: «امامزاده‌ها هم زمانی آدم‌زاده بودند لابد... عجب صبری خدا دارد!» عباس شورتی زد زیر خنده. رو کرد به ممد و گفت: «اگه آدم، آدم بود، موش نمی‌شد که! ما نیز مردمی هستیم؛ یکیش همین ممد موشه!» ممد چیزی نگفت و زل زد به مصوت. گمانم مصوت هم حالا از دست ما سه تا عاصی شده بود. چون گاه‌گداری بی‌آن‌که مماسی گلو‌ها به‌هم بخورد، سرش را کج می‌کرد و به دست‌های تا مچ در شورت‌رفته‌ی عباس نگاهی می‌کرد و زبانش را دور لب‌ها می‌چرخاند و بعد خمیازه‌ای می‌کشید که می‌شد تا تهِ حنجره‌اش را دید. حنجره‌ای که نه به مصوت‌ها شبیه بود، نه به صامت‌ها، نه به موش‌ها و نه به امامزاده‌ها. حنجره‌ای که جان می‌داد از رویش نقاشی‌ای کشید و زد روی دیوار اتاق مردمانی که هستند، مردمانی که معتقدند هستند؛ حال چه فرق می‌کند: موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند!   

 

 

 


برچسب‌ها: موش‌ها در امامزاده‌ها صامت‌اند, وحید علیزاده رزازی, داستان کوتاه
[ ]
+
شعری از کریستینا لوگْن...
ما را در سایت شعری از کریستینا لوگْن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahidalizadehrazzazi بازدید : 139 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1396 ساعت: 6:15